دوباره بن بست

ميلاد کريمي
milad_6524@yahoo.com

دوباره بن بست
با وحشت از خواب پريد، دور اتاق چرخي زد، همه چي مثل اولش بود، بدون تغيير ديوارها سفيد بود و پردهها كشيده شده بود، نور مهتابي هنوز ميزد و روشن و خاموش ميشد، چشهاشو اذيت ميكرد ولي ديگه عادت كرده بود.
بلند شد كه ببينه ساعت چنده، 2 ساعت از نيمه شب گذشته بود؛ تعجب كرد داشت روزنامه ميخوند كه خوابش برده بود، يادش اومد كه ميخواست چايي دم كنه، بلند شد كه بره زير كتري رو خاموش كنه ولي انگار به رختخواب چسبيده بود بالاخره از جايش بلند شد…… ديد آب كتري تموم شده و تهش سوراخ شده، گاز رو خاموش كرد؛ برگشت كه بخوابه ولي احساس گرسنگي كرد؛ رفت سر يخچال كه يه چيزي بخوره، وسط راه يادش افتاد كه 2 هفته است يخچال سوخته؛ برگشت و خودش رو با بيحالي روي تخت ول كرد.
كمكم داشت خوابش ميبرد كه چشمش به روزنامهاي كه ميخوند افتاد، عكس دوتا دختر رو ديد كه سراشون بههم چسبيده، تعجب كرد؛ يه حس غريبي بهش دست داد، نميدونست كه چي بايد بگه يا اصلاً چه جوري بايد فكر كنه!
چشمهاشو بست و دوباره خوابيد.
ساعت از هشت گذشته بود كه كه بيدار شد، بايد ميرفت سركارش ولي دير شده بود، خودش هم حال و حوصلهي درست و حسابي نداشت؛
با بيحالي از جاش بلند شد و رفت دستشويي كه صورتش رو بشوره، قيافهي خودشو توي آينه ديد، چندشش شد، موهاي ژوليده و صورت پف كردهي سبزه و از همه بدتر آبلهگون كه پر از نوكنوك ريش بود؛ يه كم از آب دهانش گوشهي لبش خشك شده بود كه به اون حالتي مضحك اما غريب ميداد.
قيافش بدون عينك به نظرش خيلي عجيب اومد! آخه او از هفت سالگي عينك به چشم داشت؛ يعني درست از وقتي كه قاطي مردم شده بود، از وقتي كه خودشو شناخته بود زندگي خودش و مردم رو از پشت عينك ديده بود. خيلي دلش ميخواست كه بدونه دنيا بدون عينك چه شكليه، مردم چه جوري هستن! ولي نميتونست خودش رو از اون عينك لعنتي خلاص كنه چون بدون اون همه چي رو كج و معوج و زشت ميديد، شايد هم بهخاطر دلخوشي عينك ميزد كه بتونه دلش رو خوش كنه كه همه چيه دنيا صاف و قشنگه! لباس پوشيده و رفت بيرون……، داشت تو خيابون قدم ميزد كه احساس گرسنگي كرد، از ديروز ظهر چيزي نخورده بود، رفت و يه ساندويج خريد……وقتي داشت ساندويج رو ميخورد، چشمش به روزنامهاي كه كف خيابون بود افتاد، بازهم عكس اون دوتا دختر بود.
اين با اسمشون رو هم نوشته بود: لاله ولادن./
اسمها بنظرش آشنا اومدن ولي يه آشنايي غريبي!
به طرف اداره راه افتاد، ساعت يازده بود، بيتوجه به تأخير چند ساعتش وارد شد و خيلي بيخيال رفت پشت ميزش نشست و سيگارش رو روشن كرد. مشغول خوندن روزنامه بود كه رئيسش وارد شد و با صداي بلند كه حالت توبيخ رو داشت گفت: آقاي مهرپرور براي چندمين بار عرض كنم كه در محيط كار سيگار كشيدن ممنوعه آقا ممنوع! تأخير امروز هم در پروندتون ثبت خواهد شد، سعي كنيد ديگه تكرار نشه؛ در ضمن فراموش نكنيد كه استعمال دخانيات ممنوعه آقا!
شهروز كه از جايش بلند شده بود، با بيتفاوتي گفت: «بله قربان، اطاعت ميشه.» توهمين حالت بود كه كه چشمش به خانوم محمدي منشي شركت افتاد كه مدام شهروز را با لبخندهاي معنيدارش اذيت ميكرد.
يه جورايي از شهروز خوشش اومده بود؛ ولي شهروز نميفهميد چرا؟ آخه اون نه زندگيه درست و حسابي داشت و نه اهل اين حرفها بود! شهروز همه زندگيش رو بيهدف، فقط دنبال يه تيكّه نون دويده بود! نشست و مشغول خوندن روزنامه شد، هر از چند گاهي هم پكي به سيگارش كه هنوز روشن بود ميزد.
تيتر بزرگي نظرش رو جلب كرد: «لاله و لادن پس از 29 سال از هم جدا ميشوند!»
احساس عجيبي بهش دست داد، درست همون احساسي رو پيدا كرد كه ديشب داشت. روزنامه رو بست و گذاشت كنار كه بعد از ظهر با خودش ببره خونه……/.
شب كه رفت خونه، تصميم گرفت كه مهتابي اتاق رو كه نيمسوز شده بود عوض كنه، نميدونست چرا داره اين كار رو ميكنه؟! براش عادي شده بود كه زير نوري كه ميزنه زندگي كنه. نوري كه تا ميخواست روشن بشه و رنگ بگيره، دوباره خاموش و تاريك ميشد!
شهروز يه چيز تازهاي رو توي زندگيش احساس ميكرد كه انگار داشت به زندگيش هدف ميداد، چيزي كه هم ميشناختش هم نميشناختش، هم غريبه هم آشنا! يه لحظه يه كلمه يا يه مفهوم به ذهنش رسيد: عشق!!!
فكر كرد كه عاشق شده، خندش گرفت ولي نخنديد، مثل هميشه!
با خودش فكر كرد كه عاشق شده، امّا عاشق كي؟ اون كه كسي رو نميشناخت!
چشمهاشو بست وفكر كرد، براي يه لحظه چهرهي خانوم محمدي توي ذهنش مجسم شد، با اون صورت بزك كرده و لبخند معنيدار! خندهاش گرفت، اين بار خنديد! باورش نميشد آخه او اصلاً هيچ احساسي نسبت به خانوم محمدي يا به قول بقيه خانومهاي شركت، كتي جون، نداشت.
با اين فكر رفت تو رختخواب و دراز كشيد؛ خوابش نميبرد، آخه مگه ممكن بود كه اون عاشق بشه؟! اصلاً تا حالا به هر چيزي فكر كرده بود غير از اين!
تصميمش رو گرفت…… ميخواست فردا صبح همه چيز رو تموم كنه!
صبح كه از خواب بيدار شد، برعكس همهي روزها لباس فرم اداره رو كه يه پيرهن سفيد بدون يقه و شلوار پارچهاي مشكي بود نپوشيد.
يه شلوار جين آبي و پيرهن سفيد آستين كوتاه سفيد پوشيد و به ادره رفت……
وقتي پشت ميزش نشست، نگاهي بايه لبخند تمسخرآميز به محمدي يا همون كتي جون انداخت، سرشو پايين كرد و مشغول نوشتن شد.
بعد از چند دقيقه با حالتي كه انگار داره توي ذهنش دنبال يه سري واژهها ميگرده سرش رو بالا كرد، بياختيار سيگاري رو گيراند دوباره سرشو پائين كرد و مشغول نوشتن شد؛ پشت سرهم و تند تند مينوشت فقط هر از چند گاهي پكي به سيگارش ميزد.
نامه رو يه تا زد و توي پاكت گذاشت و رفت تحويل رئيس داد. شهروز استعفا داده بود!
همين كه پاشو از اداره بيرون گذاشت احساس سبكي كرد كه ديگه آزاد شده!
با خودش ميگفت كه اگه ديگه اونو نبينم از سرم ميپره و بيخيالش ميشم.
وقتي به خونه رسيد دوباره يه حس غريبي بهش دست داد، يه حسي كه اونو خوب ميشناخت و بارها احساسش كرده بود ولي براش غريب بود!
شهروز تو زندگيش هميشه آزاد بود، باز هم ميخواست آزاد باشه به خاطر همين هم استعفا داده بود ولي هر لحظه كه ميگذشت حس ميكرد كه بيشتر داره فرو ميره و بندهاي اسارتش محكمتر ميشه!
روزنامه رو برداشت كه بخونه، براش عادت شدهبود، جزيي از زندگيش، درست مثل خوردن، نوشيدن، حتي مثل نفس كشيدن و زندگي كردن كه از سرعادت بود!
نوشته بود: «لاله و لادن هفتهي آينده جراحي ميشوند، دعاكنيد!»
روزنامه رو بيخيال يه گوشه پرت كرد. يخچال رو داده بود درست كرده بودن به برق زد؛ شروع بهكار كرد ولي توش خالي بود، خاليه خالي!
هميشه همين طور بود.
تو رختخواب دراز كشيده بود ولي هرچي اين پهلو اون پهلو ميشد خوابش نميبرد؛ تو فكر بود؛ فكر ميكرد اما نميدونست به چي!
بياختيار بلند شد و شروع به نماز خوندن كرد؛ بدون وضو، آخه اون پاك بود!
بار اولش بود، بعداز چهارده سال؛ بعضي جاهاش يادش نبود به جاشون صلوات فرستاد. بعداز اينكه نمازش تموم شد مثل اينكه از حالت خلسه بيرون اومده باشه، تعجب كرد، براش خيلي عجيب بود؛ آخه او به هيچي اعتقاد نداشت، هيچ وقت هم از اين بياعتقادي خودش ناراحت نبود چون فكر ميكرد كه پاكه و پاك زندگي ميكنه.
احساس پاكي ميكرد درست مثل آتش!
ولي حالا ديگه يه آدم معتقد شده بود، نماز خوندن هم جزيي از عادتهاش شده بود، درست مثل زندگي كردنش!
ولي چرا؟ خودش هم نميدونست، اون كه ديگه يه عاشق نبود!
چرا بود، شهروز هنوز هم عاشق بود! اما عاشق كي؟ او كه زن يا دختر ديگهاي رو نميشناخت. خيلي فكر كرد……!
يكدفعه مثل كسي كه برقش گرفته باشه از جا پريد؛ باورش نميشد؛ زد زير خنده، ولي يكدفعه خندهاش قطع شد، اشك تو چشماش جمع شد و زد زير گريه، نميتونست قبول كنه، اون عاشق لاله و لادن شده بود!
وقتي چشماشو باز كرد ساعت نه صبح بود، يادش اومد كه ديگه كاري نداره كه بخواد انجام بده؛ ديروز استعفا داده بود.
ولي شهروز فكر ميكرد كه زندگيش هدفمند شده با اين كه ديگه سركار نميرفت احساس ميكرد كه خيلي كارها رو داره كه بايد انجام بده.
بلند شد و رفت حمام، ريشهاشو كه دو هفتهاي بود نتراشيده بود زد.
وقتي حمام كردنش تموم شد، لباسش رو پوشيد و رفت بيرون.
همه چيز به نظرش عوض شده بود، دنيا كه تا ديروز تو چشمش سياه سفيد و خطخطي بود، امروز رنگي بود و صاف؛ درست مثل آسمون، مثل دلش.
شهروز ديگه اون شهروز قبلي نبود، تغيير كرده بود، هر روز صورتش رو اصلاح ميكرد، بيشتر به خودش ميرسيد حتي سيگار رو هم ترك كرده بود.
تمام فكر شهروز اين بود كه لاله و لادن كي عمل ميشن و برميگردن، فكر ميكرد كه زندگي بدون اونا براش غير ممكنه؛ اونا بودن كه به زندگيش هدف دادن، اونا بودن كه زندگي شهروز رو از يه عادت گنگ و خسته به راهي پر از اميد كه به طرف سعادت ميرفت تبديل كردند؛ سعادتي خود خواسته و خود ساخته!
بالاخره روز جدايي رسيد، جدايي لاله و لادن.
شهروز دل تو دلش نبود، از هيجان داشت ديونه ميشد؛ خوشحال بود چون لاله و لادن خوشحال بودند ولي نگران بود.
«اگه نشه چي؟، اگه يه وقتي اتفاقي بيفته چي؟»
شهروز صبح تا شب اينها رو از خودش ميپرسيد و خودش هم جواب ميداد: «نه ميشه، حتماً ميشه؛ اونا بر ميگردن، لاله و لادن ميان.»
24 ساعت از شروع عمل گذشته بود، شهروز كه تازه سيگار رو ترك كرده بود، تند و تند به سيگارش پك ميزد، 24 ساعت بود كه نخوابيده بود. چشمهاش كمكم داشت سنگين ميشد……
وقتي بيدار شد ساعت دو بعدازظهر بود.
نفهميد چقدر خوابش برده، بلند شد و تلويزيون رو روشن كرد، ماتش برد، انگار كه روح ديده ، سرجايش خشكش زده بود، باورش نميشد، لادن مرده بود.
حالا فقط لاله مونده بود، شهروز زده بود به سرش، مدام از اين ور اتاق به اون ور ميرفت و زير لب با خودش حرف ميزد.
اگه لاله هم ميمرد معلوم نبود كه چه بلايي سر شهروز مياومد……
صداي تلويزيون رو زياد كرد، اين بار ميخكوب شد، يكهو فريادي از روي بيچارگي كشيد، فريادي كه دل سنگ آسمون رو هم به درد آورد و شروع به باريدن كرد.
لاله هم مرد.
شهروز آروم رفت يه گوشه نشست و شروع به حرف زدن با خودش كرد:
«لاله نتونست دوريه لادن رو تحمل كنه، به خاطر همين رفت، ما هم تو يه سال دنيا اومديم حالا هم باهم، تو يه سال و يه روز از دنيا ميريم، ميريم و اين دنيا رو با همهي دردهاش براي مردمي كه كارشون صبح تا شب مثل كرم لوليدنه ميزاريم.»
اينو گفت و خيلي آروم به طرف آشپزخونه رفت، انگار توي هوا راه ميرفت، سبك مثل پر!
رفت و شير گاز رو باز كرد…… بعد از چند دقيقه بوي گاز رو حس كرد.
دستش رو توي جيبش كرد و يه كبريت درآورد……
شهروز پاك بود، پاك زندگي كرده بود، و حالا ميخواست پاك بميره، او ميخواست در آتش بميره!
كبريت رو كشيد و همه چي تموم شد، همهي خونه آتش گرفت،
شهروز رفت يه گوشه خيلي آروم نشست……
بعد از اين كه همسايهها موفق شدن كه آتش رو خاموش كنن و وارد خونهي شهروز بشن، ديدن كه يك اسكلت نيمه سوخته روي زمين چمباتمه زده و داره خيره اونا رو نگاه ميكنه، اسكلت خندهي وحشتناكي كه توي اون يه جور تمسخر ديده ميشد به لب داشت و توي دستش يه تيكه كاغذ سوخته بود……!
ميلاد كريمي
مرداد ماه 1382

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30658< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي